منشی مدیر
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

وپشت به عکس کردم و چشمانم رو بستم و سعی کردم بخوابم.
با تابش نور خورشید بر صورتم از خواب بیدار شدم.نگاهی به ساعت که هفت وبیست دقیقه را نشان می داد انداختم و دستانم را به سمت بالا کشیدم تا خستگی را از تن به در کنم که چشمم به عکس پدر افتاد با به یاد اوردن خوابی که دیده بودم به سرعت از روی تخت برخاستم تا برای رفتن به دانشگاه اماده شومو.........با تمام عجله ای که به خرج دادم ساعت هشت و پنج دقیقه بود که پا از اپارتمان بیرون گذاشتم و یکسره به پارکینگ رفتم و در انجا با فربد روبرو شدم به او که با تعجب نگاهم می کرد سلامی کردم و گفتم:اتفاقی افتاده؟
-سلام مگه امروز شنبه نیست؟
-چرا چطور مگه؟
-هیچی....تورو دیدم یه لحظه فکر کردم من اشتباه کردم و امروز یک شنبه نیست و من بیخودی صبح به این زودی از خواب بیدار شدم.
-اولا اشتباه نکردید ثانیا الان همچین اول صبح نیست و شما تا اومده برسید شرکت می شه ساعت نه و یک ساعت تاخیر دارید.
-نه اینکه تو اصلا تاخیر نداری چهار روزم که در هفته تعطیل کردی و همه کارا گردن منه بدبخته.
-اخی راست می گید همه کارا گردن شماست اولا درسته که من سه روز میام شرکت ولی توی این سه روز تمام کارای عقب افتاده شما رو هم انجام می دم دوما لازم نیست روزایی که من هستم شما شرکت تشریف بیارید می تونید تا ساعت نه بخوابید و بعد برنامه کودک تماشا کنید سوما اون سه روز که من هستم شما ساعت یازده تشریف میارید و ساعت دو تشریف می برید که در مجموع سه روز شما به اندازه یه روز کاری منه و اما در مورد سه روزی که من نیستم..ومسلما من خبر ندارم چه ساعتی می رید و چه ساعتی میاید ولی اگر مثل امروز باشه که معلومه خیلی زحمت می کشید فربد نگاهی به من کردو گفت:تموم شد...چهارما نداره؟
-نخیر می تونید تشریف ببرید.
-اگه دو تا از لاستیک های ماشین پنچر نشده بود الان من اینجا نبودم که به بلبل زبونی تو گوش بدم و بعد در حالی که صدایش را مثل من نازک کرده بود گفت:اولا دوا سوما.
لبم را به دندان گرفتم تا خنده ام را نبیند.
فربد که خودش خنده اش گرفته بود گفت:حلا زاپاست رو بده تا کار من راه بیافته بعد من می دونم با این پسره لوس چه کار کنم.
لاستیک را دادم و قصد رفتن کردم که گفت:میای شرکت؟
به جای جواب سرم را به علامت منفی تکان دادم.
ابروهایش را در هم کشید و گفت:درست حدس زدم پس تو چیزی در مورد سهام و غیره به مامانت نگفتی و مجبوری هر روز از خونه خارج بشی اصلا معلوم هست کجا می ری چکار می کنی و مقابلم ایستاد و گفت:حرف بزن
-کتابخانه یا خونه عمو
-برای چی به مامانت نگفتی فکر نکردی که بهناز بهش بگه یا اصلا تلفن کنه شرکت و بفهمه تو فقط روزای زوج اونجایی......من نمی فهمم تو چرا دوست داری برای خودت دردسر درست کنی چرا دلت می خواد دیگران درباره ات فکرای بد بکنن.
از مقابلش گذشتم و گفتم:برام مهم نیست دیگران درباره من چی فکر می کنن.
-بهتره از فردا بیای شرکت
-فردا بهتون خبر می دم چه روزایی میام شرکت
-چرا فردا؟داری چی کار می کنی؟
-ضرورتی نمی بینم به شما توضیح بدم ودر مقابل چشمان متحیر او سوار ماشین شدم و حرکت کردم.کار ثبت نام تا ساعت چهار بعد از ظهر به طول انجامید با این که خسته بودم ولی از اینکه دیگر فردا لازم نبود به اینجا برگردم احساس خوشحالی می کردم.می خواستم از دانشگاه بیرون بروم که با صدای شکمم به یاد گرسنگی افتادم و به طرف سلف به راه افتادم و یک همبرگر سفارش دادم.با نگاهی به میزهایی که پر شده بودند و ساعتم که چهار و پنج دقیقه را نشان می داد ترجیح دادم ساندویچ را در حین راه رفتن صرف کنم و درست هنگامیکه به ماشین رسیدم لقمه اخر ساندویچ را بلعیدم و سوار ماشین شدم و به سرعت به طرف خانه حرکت کردم.

ساعت سه بود ولی فربد هنوز به شرکت نیامده بود...یعنی به توصیه ام گوش کرده و روزهای زوج تصمیم گرفته بود به شرکت نیاید یا از دست من دلخور بود؟
این سوالی بود که از صبح بارها از خودم پرسیده بودم ولی جواب قانع کننده ای برای ان پیدا نکرده بودم.با کلافگی در دلم فکر کردم:تقصیر خودش بود می خواست با اون لحن باهام حرف نزنه در ضمن ما حالا دیگه همکار هستیم ولی اون هنوز احساس ریاست
-اوه رمینا دیگه داری خیلی تند می ری.اون بیچاره کی احساس ریاست می کرد که حالا بکنه.....همیشه مثل یه دوست یه برادر بهت کمک کرده درست نیست باهاش اینطوری برخورد کنی هر چی باشه از تو بزرگتره و احترامش واجب.یه کاری نکن که همین یه دوست ام از دست بدی.....بهتره از به بعد باهاش خوب رفتار کنی.
باصدای زنگ تلفن به خودم امدم و به امید اینکه فربد باشه سریع گوشی را برداشتم ولی با شنیدن صدای تینا امیدم به یاس تبدیل شد تینا هم که از شنیدن صدای من ناراحت شده بود مکثی کرد و با حالتی غیردوستانه گفت:سلام.....بافربدکارداشتم.
-باحالت بیتفاوتی جواب سلامش رو دادم و گفتم:ایشون نیستند.
-اگر اومد بگید با من تماس بگیره...متوجه شدی؟
از جمله اخرش خوشم نیامد وبرای اینکه ادبش کنم گفتم:بگم کی تماس گرفت؟
چند لحظه مکث کرد و بعد بدون هیچ حرفی و سخنی تماس را قطع کرد.
از پیروزی ام لبخندی بر لبانم نشست ولی با به یاد اوردن فربد که با این جمله من به هچل افتاده بود خنده از لبانم محو شد و با خود گفتم:افرین...این بود رفتار خوبت؟
-نه نه...........دیگه تکرار نمی شه قول می دم.
برنامه کاری را یکبار دیگر مرور کردم و انرا روی شیشه میز چسباندم تا فربد از نحوه تقسیم روزها رطلاع یابد.
طبق برنامه جدید روز سه شنبه را به شرکت رفتم تا با فربد دیداری داشته باشم و هم برنامه جدید را اجرا کرده باشم ولی وقتی به شرکت رسیدم اثری از فربد نبود یعنی زودتر از من امده بود و با خواندن برنامه جدید شرکت را ترک کرده بود یا هنوز به شرکت نیامده بود.نیم ساعت صبوری کردم و به اقای رستمی که برایم چای اورده بود گفتم:اقای رستمی اقای فرهنگ امروز نیومدن شرکت.
-نخیر خانوم هنوز تشریف نیاوردن.
در دلم گفتم:پس این کارهای عقب افتاده فربد بی علت نیست مثل اینکه سرموقع نیومدن کار هر روز اقاست.
ساعت یازده بود که اقای فرهنگ از راه رسید و با دیدن من تعجب کردو گفت:چقدر خوب.......خانم رسام شما اینجایید.
-بله اقای فرهنگ کجا هستن؟
-فکر می کردم خبر دارید امروز ثبت نام داشت.
-ثبت نام؟
-بله کار شناسی ارشد......من فکر می کردم امروز شما نیستید برای همین با عجله از سر ساختمون خودمو رسوندم اینجا.
با بی حالی روی صندلی نشستم و با خود گفتم:وای حالا اگر برنامه کلاسش مثل من باشه چی؟لعنتی حالا خوب بود همین امسال دانشگاه قبول بشه.
از دست فربد که حتی یک تماس با شرکت نگرفته بود عصبانی بودم.با حرص گفتم:من که فردا نمیام به منم مربوط نیست اون میاد یا نه یه تلفن بزنه و برنامه جدید رو بگیره اون که می دونست از روز دوشنبه برنامه تغییر می کنه فقط می خواد خودشو برای من لوس کنه پس بچرخ تا بچرخیم.
روز پنج شنبه هنگامی که وارد شرکت شدم تا چشمم به اقای رستمی افتاد گفتم:سلام اقایون فرهنگ اومدن
-سلام از ماست خانوم فقط اقای فرهنگ بزرگ تشریف دارن.
سری تکان دادم و از مقابلش رد شدم و به اتاق مشترکمان رفتم.به محض اینکه نشستم چشمم به برگه جدیدی افتاد که کنار برنامه من چسبانده شده و روی ان با خط درشت نوشته شده بود برنامه جدید و مقابل روزهای شنبه و دوشنبه و پنج شنبه نام مرا نوشته بود.
از عصبانیت به خود می پیچیدم.هم ازتغییر برنامه ناراحت بودم هم از اینکه با من قهر کرده بود ناراحت بودم.یکی دو ساعتی که گذشت و از عصبانیتم کاسته شد تصمیم گرفتم فقط روز شنبه و دوشنبه را به شرکت بروم.

دوازده روز بود که فربد را ندیده بودم و در تمام این مدت خودم را سرزنش می کردم چرا باعث ناراحتی فربد شده بودم و او را چنان از خودم رنجانده بودم که از من کینه به دل گرفته بود.ساعت نه بود که به قصد شرکت در کلاس از خانه خارج شدم و به دانشگاه رفتم.طبق برنامه فربد امروز می بایست به شرکت بروم ولی من بدون اطلاع او به شرکت نرفته بودم.حتما اقای فرهنگ از این که هر دوی ما در ان واحد در شرکت نبودیم عصبانی می شد و روز شنبه برای من و روز یکشنبه برای فربد نیم ساعته نصیحت داشت.
ساعت ده و پنج دقیقه بود که به دانشگاه رسیدم و پس از جست و جوی زیاد جایی را برای پارک پیدا کردم و ماشین را به زحمت ما بین دو ماشین جای دادم و کیف و کتابم را برداشتم و از ماشین پیاده شدم.نگاهی به ساختمان دانشگاه انداختم و با حسابی سرانگشتی فهمیدم باید پنج شش دقیقه ای پیاده روی کنم تا به ساختمان برسم.به سرعت قدمهایم افزودم تا به کلاس برسم ولی هنوز ده قدم برنداشته بودم که زنگ تلفن همراهم به صدا درامد.با خوشحالی گفتم:خدای من حتما عموئه ودکمه را فشردم و با هیجان گفتم:بله.
ولی صدای فربد در گوشی پیچید:مثل اینکه بد موقع تماس گرفتم....منتظر تماس کس دیگه ای بودید؟
حالتی داشتم هم خوشحال بودم هم ناراحت.از این که بالاخره فربد با من تماس گرفته بود خوشحال بودم واز این که عمو پشت خط نبود ناراحت شدم شاید هم این ناراحتی از لحن کلام فربد بود.به هر حال سکوت را بیش از این جایز ندانستم و سلام کردم.
-سلام اقای فرهنگ تماس گرفتن و گفتن شما شرکت تشریف نیاوردید..........جسارته می تونم بپرسم شما کجا تشریف دارید؟
ار لحن فربد و این که این چنین رسمی صحبت می کرد بیشتر ناراحت شدم.می خواستم جواب تند و تیزی به او بدهم ولی با به یاد اوردن قولم و یک در صد احتمال که شاید نزد کسی باشد سعی کردم بر اعصابم مسلط شوم و گفتم:دارم از یه سربالایی میرم.
-موفق باشید ولی من اطراف شرکت سربالایی ندیدم.
-منم شرکت نیستم یعنی قرار نبوده باشم.....برنامه رو که دیدید
-شمام که برنامه منو دیدید اون برنامه اصلی بوده خانوم و البته لازم الاجرا
-از نظر من که این طوری نیست به هر حال من پنج شنبه ها نمی تونم بیام شرکت
-امروز تشریف ببرید تا بعدا با هم صحبت کنیم
-متاسفم نمی تونم
-چرا؟خوب به روز کتابخانه نرید اتفاقی نمی افته گذشته از اون شما باید درک کنید من پنج شنبه ها کلاس دارم و به هیچ عنوان نمی تونم غیبت کنم.
-متاسفم منم همین مشکل رو دارم پس نمی تونم به شما کمکی کنم.
فربد چند لحظه مکث کرد و گفت:معذرت می خوام اقایون بر می گردم پس از چند لحظه دوباره صدای فربد در گوشی پیچید:ببین من نمی تونم امروز بیام شرکت بفهم اخه من چه هیزم تری به تو فروختم که با من اینطوری رفتار می کنی؟این همه لجبازی برای چیه چی رو می خوای ثابت کنی؟این که در موردت اشتباه می کردم خوب موفق شدی بهت تبریک می گم.ولی بیا به خاطر شراکت و همکاری که با هم دارم با هم راه بیایم من از هشت تا ده یه کلاس دارم از سه تا پنجم یه کلاس اخه چطوری راضی می شی من برای سه چهار ساعت بکوبم بیام شرکت تا بهم کمک کنی من حوصله غرغر کردن عمو رو ندارم............بابا خواهش می کنم اصلا التماس می کنم.
در حالیکه خنده ام گرفته بود گفتم:وای چرا شما فقط حرف خودتونو می زنید خب منم نمی تونم
با حرص گفت:خیلی لجباز و یه دنده ای مگر نبینمت فقط سعی کم جلوی چشمم افتابی نشی وگرنه من می دونم و تو.
-نه با ریشخند و ملایمت تونستید منو مجاب کنید نه با خشونت و تهدید
با حرص گفت:از بس چشم سفیدی
در حالیکه می خندیدم گفتم:از این که نتونستم کمکتون کنم خیلی متاسف شدم.باور..........
فربد نگذاشت جمله ام را تکمیل کنم و گفت:ا..این تویی؟
تا امدم جوابش را بدهم روبرویم ظاهر شد من که از حضور ناگهانی او هول شده بودم ناخوداگاه دوباره سلام کردم.
خندید و گفت:چیه ترسیدی؟
-با اون تهدیدایی که شما می کردید حق دارم که ترسیده باشم.
نگاهی دقیق به من انداخت و گفت:خیلی وقت بود ندیده بودمت شریک عزیز دوازده روزی میشه....خب اینجا چیکار می کنی؟
-همون کاری که شما می کنید درس می خونم
ابرویش را به علامت تعجب بالا برد و گفت:افرین چه بی خبر دانشگاه قبول شدی..........خی چه رشته ای؟
-مهندسی کامپیوتر

-افرین.........
-خب امروز چند ساعت کلاس داری؟
-ده و نیم تا یک و نیم یعنی سه ساعت
-خب من الان می رم شرکت توام سعی کن برای ساعت دو دوربع بیای تا من به کلاس برسم.
-باشه
-چه عجب یه بار من یه چیزی گفتم و تو بیمعطلی قبول کردی
-ترسیدم دوباره قهر کنید و کم پیدا بشید
-نه نترس می دونی................من دارم فکر می کنم نباید از یه شیوه خاص برای اصلاح رفتار و تنبیه کودکان استفاده کرد چون بازده مطلوبی نداره.
در جوابش فقط لبخند زدم و چیزی نگفتم.
فربد در حالیکه تعجب کرده بود گفت:نه این دیگه خارق العاده اس یعنی این تنبیه اینقدر روی تو تاثیر گذاشته و بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت:خب از حال تا یک دقیقه دیگه فرصت داری تا اعتراف کنی.
-به چی؟
-این که تو برای این که یه بار دیگه از دیدن من محروم نشی از زبون درازی و نیش زدن که خصیصه ذاتی توئه دست برداشتی.........خب زود باش داری وقت رو از دست میدی منم عجله دارم
با خنده گفتم:حتما باید به اعتراف بقیه کشته مرده هاتون هم گوش بدید
-درست فهمیدی زود باش.
-خب من اعتراف می کنم که دلم برای شریکم تنگ شده بود وبه خودم قول دادم دیگه شما رو ناراحت نکن...........خب وقتم تموم شد.منم باید برم چون چند دقیقه دیگه کلاسم شروع میشه.
-یه دقیقه دیگه بهت فرصت میدم تا بقیه اش رو بگی
-ولی اعتراف ناگفته ای باقی نمونده و به راه افتادم.فربد شانه به شانه ام به راه افتاد و گفت:ولی من باهات قهر نبودم این چند روز برام یه کار پیش اومده بود که نتونستم زیاد به شرکت بیام..........خب بچه ها اومدن
به جهتی که او نگاه می کرد نگاه کردم و سه مرد همسن و سال او را دیدم که به طرف ما می اومدند.با نزدیک شدن به انها گفتم:من دیگه باید برم.
-به سلامت راستی یادم رفت بهت بگم من تو رو با اخلاق قبلیت بیشتر می پسندم...........یعنی می دونی جریان سوءهاضمه اس.
در حالیکه می خندیدم گفتم:باشه هر جور میل دارید و از او جدا شدم.

پایان صفحه 303
پایان فصل دوازدهم
ادامه دارد..................


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان , :: 1:22 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 56
بازدید دیروز : 21
بازدید هفته : 56
بازدید ماه : 118
بازدید کل : 5363
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1